پوریاپوریا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

پوریا،همه چیز ما

تکونهای شدید پسرم

عاشقتم پسر 23 هفته ای نازم........... هر روز صبح که از خواب پا میشم ،صبونه میخورم و منتظر تکونای تو میشم که خبر از بیدار شدن تو میده و کلی باهات صحبت میکنم و خبر بیدار شدنت رو هم به بابایی میدم و اونم کلی قربون صدقت میره..... چقدر لذت بخشه وقتی برای مامان تکون میخوری .....با هر بار تکون خوردنت من بیشتر شکر خدارو به جا میارم و بیشتر به لطفی که در حقم کرده و تورو بهم داده پی میبرم. چهارشنبه پیش وقت دکتر داشتم و خانوم دکتر مهربون صدای قلبت رو گذاشت تا من گوش بدم و کلی حال کردم....فکر کنم زیاد وزن اضافه نکردم واین منو ناراحت میکنه...چون دوس دارم پسرم با وزن خوب و طبیعی پا به این دنیا بذاره ولبی واقعا نمیدونم چی باید بخورم تا تو بیشتر رشد ک...
15 اسفند 1391

سفر

با کوله باری از دل نگرانی ها و خاطرات اومدم تا برای پسر نازم بنویسم که چقدر تو این چند روزه مامانیش اذیت شد. جمعه 20 بهمن ساعت 11 ظهر بلیط داشتیم برای بندرعباس.و با اشتیاق خاصی وسایلامونو جمع و جور کردیم و با نفیس و شوهرش راهی راه آهن شدیم.حدود 23 ساعت توی راه بودیم.چون زیاد اشتیاق سفر داشتم خسته نشدم.ضمن اینکه شوهری و نفیس حسابی بهم رسیدگی میکردن.واقعا پرستارم بودن و منو شرمنده میکردن.توی قطار حسابی خندیدیم و خوش گذشت. شنبه ساعتای 10 بود که رسیدیم بندر و با آدرسی که از خونه داشتیم راهی اونجا شدیم.خونه ی خیلی خوبی بود و احساس راحتی میکردیم.شنبه و یکشنبه رو توی بندرعباس بودیم و حسابی توی خیابونا و بازارها و پاساژها راه رفتیم ولی چیز خاصی ...
6 اسفند 1391
1